نفرین
در جاده ی تنگ حقارت
صدای دختری پریشان حال به چشم میخورد
از پستی ها گریخته
و چشمانش سوسو زنان بوسه مرگ می طلبد
شیفته ی خود را در پیچ و خم زندگی و
آه و حسرت ها از دست داده
و چشمان هرزه ی خوکان کثیف بیشه
بیشه ی تنهایی را با خود می کشد
تا در دره ی مردگان بی تن دفن کند
از بخت سیاه تراز تور سفیدش
به قعر مرداب می افتد
و چه غم انگیز
دست و پای تنهایی اش می شکند
با قلبی لرزان دور میدارد
از چشم حریص گرگ بیشه
پیکر نازش را
به شماره می افتد نفس های تنهای او
وتیله هایش جز سایه ی سیاه گرگ
که سیمین تنش را پوشانده
یارای دیدن ندارد و
در آغوش مرگ فریاد می زند
نفرین بر این زندگی
و لعنت به سایه های سیاه
چشمان هرزه و
مردان خوک صفت...!
نظرات شما عزیزان: